عشق من پرواز

من علیرضا عاشق پرواز و هواپیما هستم این وبلاگ هم برای نوشتن خاطرات والبته اطلاعاتی در باره هواپیما ها ساخته شده

عشق من پرواز

من علیرضا عاشق پرواز و هواپیما هستم این وبلاگ هم برای نوشتن خاطرات والبته اطلاعاتی در باره هواپیما ها ساخته شده

پسرها چگونه معلم خود را از خجالت سرخ میکنند

قبل از هر چیز از دوستانی که منو از نزدیک دیدن (البته فقط خانم ها) خواهش میکنم این پست را نخونن یا اگر خوندن به روم نیارن چون اون موقع من از خجالت سرخ میشم
 

این خاطره بر میگرده به 3سال قبل اون موقع من سوم دبیرستان بودم و مربوط به معلم درس هندسه است که با نام آقای الف از او نام میبریم.
خوب آقای الف توی تعطیلات عید بچه خوبی نبود و موتور سواری کرده بود وپاش شکسته بود .
من میز دوم مینشستم و کلاس ما دو ردیف نیمکت داشت که بعضیاش خالی بود آخه ما14 نفر بودیم خوب یادمه این آقای الف صندلی رو آورد بین دوتا نیمکت اول گذاشت وپای راستش که شکسته بود رو گذاشت روی نیمکت سمت چپ من داشت هندسه فضایی رو درس میدادتقریبا آخرای کلاس بود که از نفر جلویی منکه یکی از بچه های شر بود مثل خودم فرمان رسید که برای آقای الف نقشه شوم داریم گفتم نقشه چیه گفت (از تمام خواننده های زن عذر خواهی میکنم ولی لطف خاطره به این بی ادبی اش است)قراره به بین دو پای آقای الف  (میدونم که همه فهمیدن کجا رو میگم)خیره نگاه کنیم گفتم زشته بیچاره کاری نمیتونه بکنه گفتن هماهنگه با 4 تا میز اول چپ و راست یعنی8 نفر از شر های کلاس(از بس که شر بودیم از ما خواهش میکردن که انتهای کلاس نشینیم)خوب حدودا تا زنگ تفریح 7 یا 8 دقیقه مونده بود که عملیات شروع شد و ما زوم کردیم روی اونجای آقای الف...
خوب دو سه دقیقه اول بیچاره فکری نکرد بعد کم کم داشت سرخ میشد که زنگ تفریح رو زدن ولی این آخر کار نبود چون ما زنگ بعد هم با همین آقای الف کلاس داشتیم خوب بیچاره فکر کرده بود درس خیلی سنگین بوده ومارو به فکر فرو برده
اماپرده دوم نمایش یعنی زنگ بعد 

ما اومدیم تو کلاس آقای الف هم داخل کلاس مونده بودو خوب ما سر جاهای مناسب بادیدمناسب نشستیم در طول زنگ تفریح تمام بچه های کلاس هماهنگ شده بودن و خوب کلاس رو شروع کردیم آقای الف گفت تمرین یا درس همه گفتیم درس آخه اگر تمرین بود جای آقای الف تغییر میکرد وآقای الف هم کلی خوشحال شد آخه هر وقت می پرسید  تمرین یا درس همه میگفتیم تمرین و بعد بچه خر خون کلاس تا آخر وقت پای تخته بود و ما هم بی خوابی شب های قبل رو جبران میکردیم!!!!!!
خوب شروع کرد به درس دادن و داشت خط و صفحه را میگفت که علامت آتش صادر شد و همه بچه ها زوم کردیم رو اونجای آقای الف خوبی تعداد کم اینه که همه یک دست بودیم وکسی 
بچه مثبت بازی در نمی آورد و همیشه با هم بودیم
10دقیقه گذشت آقای الف هم سرخ شده بود ولی به روی خودش نیاورد
خوب بعد از 5دقیقه دیگر دیگه اوضاع داشت خیلی خراب میشد یعنی بیچاره دست خودش هم نبود چون جنس مذکر اینجوریه که اگر به اونجا فکر کنی و بدونی کسی داره به چیرزت نگاه میکنه دیگه کارت تمومه و آبروت رفته خوب آبروی آقای الف هم داشت کم و زیاد میشد بیچاره پاشم نمیتونست رو پاش بذاره چون تا بالای رونش رو گچ گرفته بودن دیدم به من گفت علیرضا از تو کیفت هرچی لازم داری بردار و کیفتو بده به من گفتم آقای الف اگر میخواهی از پنجره بندازی پایین تو حیاط من حال و حوصله ندارم 2 طبقه برم پایین  گفت نه باور کن کاری ندارم من دوزاریم نیفتاد که برای چی میخواد همیشه دوستام به من میگن کیف تو مثل چمدونه چون هرچیزی که به دردم میخوره یا نمیخوره رو توش میذارم البته توش لوازم آرایش پیدا نمیشه ولی لوازم کمکهای اولیه و....پیدا میشه
آقای الف بیچاره کیف منو به اون سنگینی روی ناحیه مورد نظر قرار داد تا حال بچه ها رو بگیره و بعد با گفتن یک "آخی" بلند نشون داد که راحت شدولی کار ما در اینجا تموم نشد و به تمام دبیرستان این مطلب رو اطلاع رسانی کردیم و.... خوب بعد از چند روز ماجرا تموم شد ولی خاطرش برامون مونده وگاهی وقتا که با بچه ها جمع میشیم یادی از این داستان میکنیم

 

این عکس رو در سال پیش دانشگاهی با آقای الف انداختیم 

از سمت راست 

حامد ـ خودم ـ حمید ـ پشت سر حمید مهرداد ـ آقای الف با گارد ویژه  ـ فرخ و نفر آخر هم مهدی 

یادش بخیر


بعد نوشت

همین حالا قسمت آخر سریال مدرسه ما رو دیدم
یاد تمام خاطرات دوران دبیرستان افتادم
یاد مراسم صوبونه و خنده هاش و مسخره بازیاش
یاد آب بازیهای موقع وضو گرفتن برای نماز
یاد خنده های سر نماز
یاد امام جماعت مست
یاد آتیش زدن بخاری کلاس
دیگه داره اشکم در میاد و نمیتونم بنویسم ببخشید

نظرات 17 + ارسال نظر
فاطیما یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ب.ظ http://fatimagoon.blogfa.com/

وای مردم از خنده!
چقدر شما ها بیشعور بودین...طفلک
منم بچه خیلی شیطونی هستم...کلا با دوستام یه باند هستیم واسه انکارا....چندبار هم از کلاس پرتمون کردن بیرون...با هزار زحمت انتظامات شدیم که هیچ غلطی نکینم( از کلاس در بریم) که اونم آخرش مارو برکنار کردن! (چون هم شیطون بودیم...هم سوسول!) تو کل مدرسه معروف بودیم!
ولی بچه درسخون بودیم


وای...محمدرضا جون چقدر تریپت مثبته!

خوب دیگه ما کارمون تو مدرسه خنده بود....
ولی حالا که مدرسه میری سعی کن از تمام لحظاتش لذت ببری چون دیگه تکرار نمیشه
سعی کن بهت خوشبگذره
راستی من علیرضا هستم محمد رضا برادرمه...
این تریپ مثبت هم برای استتاره

رامین یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ب.ظ http://emotionofaboy.blogfa.com/

خاطره ات را خوندم خیلی باحال بود.
ما هم خاطراتی از این قبیل برای دست انداختن معلم هامون داشتیم(ولی نه اینجوری)هر کاری هم که می کردیم فردایش مدیر مدرسه ....

مدیر برای ما هم کلاس فشرده اخلاق میزاشت ولی کی گوش میداد...
این مثلا فیلتر شده ترین خاطرمه
انقدر از این خاطرات دارم ولی دیگه اونارو باید فقط پسرا بشنون ....
ممنون که سر زدی

آنارام دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ق.ظ http://ms-room.blogfa.com

:دی
فکر کردم میخوای بگی سره زنگ فیزیک موقع آموزش قوانین کیرشهف حالشو گرفتین

اتفاقا برای این قوانین هم خاطره خنده داری دارم ولی اون دیگه خیلی بی ادبیه
ممنون که سرزدی

رویا دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:58 ق.ظ http://www.royaayeeshgh.blogfa.com

خیلی خیلی باحال بود میسیییییییییی

خواهش میکنم

فاطیما دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ق.ظ http://fatimagoon.blogfa.com/

ببخیشید...همیشه اسمتو فراموش میکنم...دست خدم نیست..شرمنده

خواهش میکنم...
خوب منو برادرم نداریم که...

ترنم(یادگاری از روزهای جوانی) دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ق.ظ http://taranom-bahari.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی؟
مردم آزار
خوبه یه نفر این کارو با خودتون می کرد؟؟؟؟!!!!!!
ولی خدایی باحال بود
کلی خندیدم

نه دیگه این که مردم آزاری نیست این شوخیه در ضمن ما همیشه با معلمها دوست بودیم که این کارارو میکردیم و هنوز هم به هم زنگ میزنیم ...
ولی اگر یه مرد با من این کارو بکنه ناراحت نمیشم ولی اگر یه زن این کارو بکنه اون موقع رنگ لبو میشم....

مریم دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:24 ق.ظ

بابا شما عجب بچه های شری بودین جالبه روتون چقدر زیاد بود که به این کارتون ادامه میدادین.
در کل خاطره خنده داری بود ولی دلم برای معلمتون سوخت
موفق باشید

ماشر بودیم درست ولی همیشه با معلمها رفیق بودیم برای همین هر کاری میکردیم هوای همدیگرو داشتیم

meraj دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ب.ظ

inaro minevisi khaterate amuhushango neminevisi.misi

خوب دیگه اجازه از احمد آقا صادر نشد برای خاطرات عمو هوشنگ
ولی ترم جدید که شروع بشه اجازه اونم میگیرم ...
تو هم آره....

طوطی سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:00 ق.ظ http://http://ghodghod.blogfa.com/

بابا شما دیگه کی هستید؟ ولی ما هم کم آتیش نسوزوندیم ولی دیگه به ناموس ملت کار نداشتیم

خوب دیگه اینم یه جورشه

خانوم حنا سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:39 ق.ظ http://khanoom-hana27.blogfa.com

خاطره قشنگی بود اصولا پسرا ازاین شیطنتا زیاد دارن ولی چیزی که جالبه عکسته که چقدر بچه مثبتی واصلا این خاطره بهش نمیاد (چشمک)

راس میگی آخه میدونی من تو مدرسه ...
تمام خرابکاریهارو انجام میدادم و هیچ کس هم به من شک نمیکرد برای این که همیشه خودمو یه بچه مظلوم نشون میدادم ولی همه بچه ها میگفتن علیرضا خیلی آبزیرکاری.....
خوب اگر از معلما سوال میکردن همه میگفتن علیرضا شره چون سر کلاس تیکه بارون میشدن و نمیتونستن درست و حسابی درس بدن ...
خوب ولی با این کارا درسمو میخوندم و با معلما رفیق بودم برای همین هم اونا به مدیر هیچی نمیگفتن

رویا سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ http://www.royaayeeshgh.blogfa.com

سلام عزیز دلم [گل]
من دیگه دارم وبم رو میبندم!
همه چیزو تو وبلاگم توضیح دادم !
اگه خواستی بدونی بیا تو وبم متوجه میشی چرا!
فقط گفتم که بد از اینکه اومدی دیدی وبلاگی وجود نداره ناراحت نشی همین!
خدافس!

هیچی نمیتونم بگم چون تو شوک هستم

پریسا سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام. مرسی که آپ کردن وبلاگتو خبر میدی
اما دفعه ی بعد نشونیش رو درست تایپ کن (وارد پیج نمیشد منم نگران اینترنت شدم که: آخ که قطع شده...)
چند وقتی هم خونه نبودم. پست قبلی هم معرکه بود.
با اینم بعد چند روز واقعاْ خندیدم. مرسی
نظر خانوم حنا رو هم قبول دارم.... اصلاْ بهت نمیاد
موفق باشی

خوشحالم که خنده به لبات اومد
سعی میکنم بازم از این جور چیزا بنویسم
خوب دیگه استتار اصل اول برای شیطونی کردن

زهرا سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:57 ب.ظ http://shadnaz.blogfa.com

سلام
خوبی ؟
خوشی؟
جان عزیز اومدم قسمت نظراتو باز کردم اما یکهوووووئی کارتم تمومید
حالا درستش کردم ببین خوب شده عشق من پرواز!!!
اصلا فک نمیکردم این قیافه باشی
منو یاد دوران دبیرستان خودم انداختی خیلی باحاااااله اذیتا
اپ کردم میخبرم

امان از این کارتهای وقت نشناس؟؟!!!!
ببخشید اگر گفتم از روی پررویی نیست آخه یه وبلاگ به اون اسم وجود داره
فکر میکردی چه شکلی باشم برام جالبه که بدونم
دبیرستان کجایی که یادت بخیر

فاطیما چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ق.ظ http://fatimagoon.blogfa.com/

علی جون بیا که جک گذاشتم خفن!!!!!!

اومدم

فاطیما چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ق.ظ http://fatimagoon.blogfa.com/

از بس بی تربیتی...چه معنی داره دوباره بخوای؟؟؟؟؟
شووووووخی کردم عزیزم....اکی میذارم

بابای

بی ادبی هم مشکلی نداره که

فاطیما چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ب.ظ http://fatimagoon.blogfa.com/

فدات
اشکالی نداره
من که حرفی نزدم....زدم؟
حالا بازم میذارم
بابای

من فقط پیشنهاد دادم و اونم وبلاگ خودته

بای بای

زهرا چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:46 ب.ظ http://shadnaz.blogfa.com

سلام
خوبی عزیز
چه خبر
خوش میگذره؟خاطرات دبیرستان خیلی جالبه وقتی یادش میوفتیم با دوستام کلی میخندیم مثل ادامس چسبوندن به صندلی معلم ریاضی و چسبیدن به شلوارش کثیف کردن دیوار با تخته پاک کن تا معلم که تکیه میده کثیف شه
کلاس ما طبقه ۲بود وقتی اول صب برق میرفت تاریک میشد یادمه یه روز بالای یه نیمکت یه صندلی گذاشتیم یه دختر قد بلند و مظلوم کلاسو فرستادیم بالا تا لامپو شل کنه که چراغ روشن نشه که معلم درس ادبیات نده اما امان از این معلمه معلمه پول داد مستخدم بره لامپ بگیره بیاد خیلی باحال بود یاااااااااااااادش بخیر و اینکه شما چه شکلی هستی باید بگم فک نمیکردم این شکلی باشی بهت نمیاد شیطوووووون باشی ناقلا

سلام زهرای عزیز
خوبی ....
با تو هم واسه خودت شری بودیا با گفتن خاطراتت منو یاد یه خاطره انداختی که برای یکشنبه مینویسنم تا باز هم به کارای من بخندین
معمولا دوستام میگن تو موجود ناشناختهای هستی....
ممنون که بهم سر میزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد