عشق من پرواز

من علیرضا عاشق پرواز و هواپیما هستم این وبلاگ هم برای نوشتن خاطرات والبته اطلاعاتی در باره هواپیما ها ساخته شده

عشق من پرواز

من علیرضا عاشق پرواز و هواپیما هستم این وبلاگ هم برای نوشتن خاطرات والبته اطلاعاتی در باره هواپیما ها ساخته شده

تصاویر منتخب هفته ۹

دوستان سلام 

 

 

تصاویر این هفته یکم حجمشون بالاست یکم سبر کنید بالا میاد 

 

 

 برای دیدن تمامی تصاویر به ادامه مطلب بروید 

 

 

 

بزرگی یک موتور ۲۰۰-۷۴۷ را در کنار یک انسان میتوتنید احساس کنید(البته اون آقاهه خودمم و عکس مربوط میشه به زمستان ۸۷)

ادامه مطلب ...

پسرها چگونه معلم خود را از خجالت سرخ میکنند

قبل از هر چیز از دوستانی که منو از نزدیک دیدن (البته فقط خانم ها) خواهش میکنم این پست را نخونن یا اگر خوندن به روم نیارن چون اون موقع من از خجالت سرخ میشم
 

این خاطره بر میگرده به 3سال قبل اون موقع من سوم دبیرستان بودم و مربوط به معلم درس هندسه است که با نام آقای الف از او نام میبریم.
خوب آقای الف توی تعطیلات عید بچه خوبی نبود و موتور سواری کرده بود وپاش شکسته بود .
من میز دوم مینشستم و کلاس ما دو ردیف نیمکت داشت که بعضیاش خالی بود آخه ما14 نفر بودیم خوب یادمه این آقای الف صندلی رو آورد بین دوتا نیمکت اول گذاشت وپای راستش که شکسته بود رو گذاشت روی نیمکت سمت چپ من داشت هندسه فضایی رو درس میدادتقریبا آخرای کلاس بود که از نفر جلویی منکه یکی از بچه های شر بود مثل خودم فرمان رسید که برای آقای الف نقشه شوم داریم گفتم نقشه چیه گفت (از تمام خواننده های زن عذر خواهی میکنم ولی لطف خاطره به این بی ادبی اش است)قراره به بین دو پای آقای الف  (میدونم که همه فهمیدن کجا رو میگم)خیره نگاه کنیم گفتم زشته بیچاره کاری نمیتونه بکنه گفتن هماهنگه با 4 تا میز اول چپ و راست یعنی8 نفر از شر های کلاس(از بس که شر بودیم از ما خواهش میکردن که انتهای کلاس نشینیم)خوب حدودا تا زنگ تفریح 7 یا 8 دقیقه مونده بود که عملیات شروع شد و ما زوم کردیم روی اونجای آقای الف...
خوب دو سه دقیقه اول بیچاره فکری نکرد بعد کم کم داشت سرخ میشد که زنگ تفریح رو زدن ولی این آخر کار نبود چون ما زنگ بعد هم با همین آقای الف کلاس داشتیم خوب بیچاره فکر کرده بود درس خیلی سنگین بوده ومارو به فکر فرو برده
اماپرده دوم نمایش یعنی زنگ بعد 

ما اومدیم تو کلاس آقای الف هم داخل کلاس مونده بودو خوب ما سر جاهای مناسب بادیدمناسب نشستیم در طول زنگ تفریح تمام بچه های کلاس هماهنگ شده بودن و خوب کلاس رو شروع کردیم آقای الف گفت تمرین یا درس همه گفتیم درس آخه اگر تمرین بود جای آقای الف تغییر میکرد وآقای الف هم کلی خوشحال شد آخه هر وقت می پرسید  تمرین یا درس همه میگفتیم تمرین و بعد بچه خر خون کلاس تا آخر وقت پای تخته بود و ما هم بی خوابی شب های قبل رو جبران میکردیم!!!!!!
خوب شروع کرد به درس دادن و داشت خط و صفحه را میگفت که علامت آتش صادر شد و همه بچه ها زوم کردیم رو اونجای آقای الف خوبی تعداد کم اینه که همه یک دست بودیم وکسی 
بچه مثبت بازی در نمی آورد و همیشه با هم بودیم
10دقیقه گذشت آقای الف هم سرخ شده بود ولی به روی خودش نیاورد
خوب بعد از 5دقیقه دیگر دیگه اوضاع داشت خیلی خراب میشد یعنی بیچاره دست خودش هم نبود چون جنس مذکر اینجوریه که اگر به اونجا فکر کنی و بدونی کسی داره به چیرزت نگاه میکنه دیگه کارت تمومه و آبروت رفته خوب آبروی آقای الف هم داشت کم و زیاد میشد بیچاره پاشم نمیتونست رو پاش بذاره چون تا بالای رونش رو گچ گرفته بودن دیدم به من گفت علیرضا از تو کیفت هرچی لازم داری بردار و کیفتو بده به من گفتم آقای الف اگر میخواهی از پنجره بندازی پایین تو حیاط من حال و حوصله ندارم 2 طبقه برم پایین  گفت نه باور کن کاری ندارم من دوزاریم نیفتاد که برای چی میخواد همیشه دوستام به من میگن کیف تو مثل چمدونه چون هرچیزی که به دردم میخوره یا نمیخوره رو توش میذارم البته توش لوازم آرایش پیدا نمیشه ولی لوازم کمکهای اولیه و....پیدا میشه
آقای الف بیچاره کیف منو به اون سنگینی روی ناحیه مورد نظر قرار داد تا حال بچه ها رو بگیره و بعد با گفتن یک "آخی" بلند نشون داد که راحت شدولی کار ما در اینجا تموم نشد و به تمام دبیرستان این مطلب رو اطلاع رسانی کردیم و.... خوب بعد از چند روز ماجرا تموم شد ولی خاطرش برامون مونده وگاهی وقتا که با بچه ها جمع میشیم یادی از این داستان میکنیم

 

این عکس رو در سال پیش دانشگاهی با آقای الف انداختیم 

از سمت راست 

حامد ـ خودم ـ حمید ـ پشت سر حمید مهرداد ـ آقای الف با گارد ویژه  ـ فرخ و نفر آخر هم مهدی 

یادش بخیر


بعد نوشت

همین حالا قسمت آخر سریال مدرسه ما رو دیدم
یاد تمام خاطرات دوران دبیرستان افتادم
یاد مراسم صوبونه و خنده هاش و مسخره بازیاش
یاد آب بازیهای موقع وضو گرفتن برای نماز
یاد خنده های سر نماز
یاد امام جماعت مست
یاد آتیش زدن بخاری کلاس
دیگه داره اشکم در میاد و نمیتونم بنویسم ببخشید

تصاویر منتخب هفته ۸

دوستان سلام 

قبل از هر چیز از شما دوستان درخواستی داشتم ممنون میشم اگر انجام بدین 

یکی از بهترین دوستان من نوشتن را برای مدتی ترک کرده بود اگر به وبلاگش برید و او را تشویق به دوباره نوشتن کنید ممنون میشم  

از استقبالتون از پست قبلی هم ممنونم

 

دوست دارم برام بنویسید که این عکس چه حسی را به شما منتقل میکند 

 

برای دیدن تمامی تصاویر به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

خاطرات مهد کودک

نمیدونم چجوری شروع کنم راستشو بخواهید این خاطره را به سختی به یاد آوردم یعنی بعضی از قسمت هاشو آخه به یاد آوردن اسمها بعد از 16 یا17 سال خیلی سخته اون موقع من 4 سالم بود.
اینو مینویسم شاید دوستای اون دورانم پیدا بشن فامیلیشونو نمیدونم اسمهای بعضیا یادمه مثل مائده،نیلوفر،محمد.....
اسم مائده اومد اول یه خاطره کوچولو از اون بگم بعد برم سر خاطره اصلی راستشو بخواهید من از3یا 4سالگی به بعد بادمجان نخوردم یعنی لب نزدم خوب بدم میاد ولی مامانم میگه تو بادمجان میخوردی ولی یه روز از مهد کودک اومدی و گفتی من دیگه تا آخر عمرم بادمجان نمیخورم مامان گفت چرا منم گفتم چون مائده گفته هرکی بادمجان بخوره پیر میشه؟؟؟؟!!!!
این مائده خانم با آقا محمد سرگروه بچه ها بودن ما حدود10یا12 نفر بودیم یک مربی جوان هم داشتیم بهش میگفتیم خاله(ای بابا یادم نمیاد اسم مربی چی بود) نمیدونم دانشجو بود چی بود ولی بیشتر وقتا یه کتاب دستش بود و داشت میخوند یه روز صبح دیدم مائده از در که اومد تو در گوشم گفت بیا بریم تو اون اتاق کارت دارم (یا خدا یه دختر با یه پسرتو یه اتاق چیکار داره؟؟؟؟!!!!)بعد تو اتاق به من گفت ما امروز عملیات داریم وباید دشمن رو از بین ببریم (نمیدونم شب قبل چه فیلمی دیده بود شاید دایره سرخ،حمله به H-3 یا عقابها)منم با 2تا شاخ بالاسرم گفتم دشمن کیه گفت برو به نیلوفر و محمد بگو بیان من رفتم اونارو هم آوردم مربی شاد ما هم مثل همیشه داشت برای خودش مطالعه میکرد و فکر میکرد ما داریم بازی میکنیم نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته .
بعد که محمد و نیلوفر اومدن(ما 4نفر همیشه یه تیم بودیم و خرابکاریهامونو با هم انجام میدادیم)مائده شروع کرد به صحبت و گفت علیرضا و محمد باید تمام تفنگ هارو بردارن برن پشت اون میز روبروی خاله من با چشمای گرد شده گفتم دشمن خالس گفت آره بعد به نیلوفر گفت ما هم باید بریم و تمام آجرهای خونه سازی رو ببریم پشت سنگر؟؟!!
خوب ما هم مطیع امر فرمانده تمام کارهارو کردیم بعد از حدود نیم ساعت کار سخت قسمت اول ماموریت انجام شد بعد با فرمان مائده اول ما با تفنگها شروع به شلیک کردیم و به اختلاف چند ثانیه مائده و نیلوفر هم شروع به پزتاب اسباب بازی کردن بقیه بچه ها تا ما رو دیدن که خاله بیچاره را داریم میزنیم به سمت ما اومدن و خلاصه شد یک شورش به تمام معنی .
اون روزکلی خاله بیچاره  گریه کرد و کلی ما خندیدیم ولی از فردا ما 4 نفراصلی رو زیر نظر گرفت تا من با یکی از اعضای تیم خودمون صحبت میکردم میدیدم که خاله بالای سرم داره گوش میده.....
یادش بخیر خیلی دوست دارم دوستامو بازم ببینم میخوام ببینم حالا چیکار میکنن...نیلوفر هنوز هم عشق شمال و دریاست یا مائده هنوز هم با لوازم آرایش مادرش بازی میکنه یا محمد هنوز هم دوست داره یه گله اسب با چندتا سگ داشته باشه.
البته من و محمد با هم فکر میکردیم که در آینده چیکاره بشیم و این فکر گله اسب وسگها به ذهنمون رسیدو همیشه هم بازیمون درباره همینا بود......
اگر منو همینجوری ول کنن به اندازه یک کتاب از از بچگیام مینویسم...
ولی حالا که فکر میکنم ما چه بازیهایی میکردیم و بچه های حالا چه بازیهایی میکنن مثلا برای ما تو مهد کودک فقط یک بار فیلم گذاشتن اونم مربوط به یک بچه بود که دستش توی چرخگوشت گیر میکنه.... ولی حالا تو مهد کودکا بیشتر وقتا فقط فیلم و کارتون میزارن که بچه ها مشغول بشن...


ببخشید که خیلی زیاد شد ولی خوب به اون روزا که فکر میکنم  خیلی خوشحال میشم اگر از این پست استقبال شد بازم از کودکیم مینویسم
دوستان نظر فراموش نشه

تصاویر منتخب هفته۷

دوستان سلام 

ببخشید که این هفته نتونستم آپ کنم جای شما خالی رفته بودم مسافرت و دیروز رسیدم جای همه دوستان خالی خیلی خوش گذشت 

خوب امروزم روز تصاویر منتخب هفتس منم تصاویر را آماده کردم تا شما ببینید و لذت ببرید 

چند وقتیه که مطلبی درباره هوانوردی ننوشتم راستشو بخواید با چندتا از بچه های دانشگاه میخوایم یه وبلاگ تخصصی راه بندازیم و مطالبمو دارم برای اونجا جمع میکنم وقتی راه افتاد خبرتون میکنم  ولی وبلاگ خودم میمونه برای خاطراتم وتصاویر زیبا

راستی پست بعدی رو حتما بخونید در باره دوران بچگی خودمه  مربوط به مهد کودکه دیگه بیشتر از این لو نمیدم  

خوب این هم تصاویر این هفته  

برای دیدن تمامی تصاویر به ادامه مطلب بروید  

 

چیزی نمیتونم بگم جز این که عاشقتم پیر مرد

ادامه مطلب ...