عشق من پرواز

من علیرضا عاشق پرواز و هواپیما هستم این وبلاگ هم برای نوشتن خاطرات والبته اطلاعاتی در باره هواپیما ها ساخته شده

عشق من پرواز

من علیرضا عاشق پرواز و هواپیما هستم این وبلاگ هم برای نوشتن خاطرات والبته اطلاعاتی در باره هواپیما ها ساخته شده

دختر نارنج و ترنج


یکی بود یکی نبود زیر این گنبد کبود یه سرزمینی بود که پادشاهش فقط یک پسر داشت .

شاهزاده قصه ما خیلی جوون و خوشگل بود و دیگه موقع ازدواجش شده بود ولی دختر مورد علاقشو توی سرزمینش پیدا نمیکرد یه روز که رفته بود کتابخونه قصر کتاب بخونه  توی یه کتابی خوند که دختر نارنج و ترنج دختر مورد علاقه هر پسری هست ...پسر کنجکاو شد و از پادشاه درباره دختر نارنج و ترنج سوال پرسید ...پادشاه گفت به نظر من افسانه هست چون من جوونیهام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم ....

شاهزاده گفت من تمام تلاشمو مکنم بعد میگم نتونستم و دستور داد اسب اصیلشو که به رنگ کهر بود رو براش زین کنن....

شاهزاده سوار اسبش شد و به تنهایی به راه افتاد و اول به سمت شرق رفت که براش ناشناخته بود  توی مسیر وقتی از قلمرو پادشاهی پدرش خارج شده بود و به سرزمین دره ها رسیده بود که پادشاه پیری داشت و بیشتر مردمش پیره مرد و پیره زن بودن ...یک زن جوان رو میبینه خودشو به اون زن معرفی میکنه و میگه که دنبال چی میگرده زن جوان اونو به خونش میبره و با شوهرش که مزرعه بزرگی داشت آشنا میکنه...و شاهزاده به شوهر اون زن هم میگه که دنبال دختر نارنج و ترنج هست..شوهر زن بهش میگه صبر کن من تورو پیش مادر بزرگم میبرم شاید اون بدونه تو باید کجا دنبالش بگردی...وقتی روز بعد شاهزاده و اون خانواده ۲نفری به خونه مادربزرگ مرد میرن و ماجرا رو با بدبختی برای مادر بزرگ میگن (آخه گوشای مادر بزرگ سنگینه)مادر بزرگ به شاهزاده میگه تو باید ۳روز به سمت شمال بری اونجا یک باغ هست میوه درختای اون باغ دختر نارنج و ترنج هست..شاهزاده هم تشکر میکنه و بلافاصله به راه میفته...بعد از سه روز به یک باغ بزرگ میرسه که درختاهی داشت که تا اون زمان شاهزاده اونا رو ندیده بود میوه یکی از درختها رو میکنه و باز میکنه دختری به زیبایی فرشته ها روبروش ظاهر میشه و میگه تشنه هستم شاهزاده هم به اون آب میده و اون دختر زیبا با گفتن یک آه میمیره ...شاهزاده یک میوه دیگه رو باز میکنه دوباره یک دختر زیبا ظاهر میشه و این بار میگه نون میخوام و شاهزاده بهش نون میده این یکی هم میمیره شاهزاده انقدر میوه هارو باز میکنه و اون دخترا میمیرن تا به آخرین میوه میرسه و اونو باز نمیکنه و برای خودش نگه میداره تا به پدرش نشون بده تو راه برگشت میره که یکبار دیگه از اون خونواده تشکر کنه و بگه که من به اون میوه رسیدم که مادر بزرگ بهش میگه من یادم رفت نکته اصلی رو بهت بگم تو وقتی که میوه ها رو باز میکردی اونا هرچی ازت خواستن توباید معکوس اون عمل کنی اگر از تو آب خاستن باید به اون نون بدی و اگر ازت نون خواست باید به اون آب بدی....

شاهزاده خیلی خوشحال میشه و همونجا میوه آخر رو باز میکنه و دختر از اون آب میخواد و شاهزاده بهش نون میده و دختر زنده میمونه و از شاهزاده تشکر میکنه که جونشو نجات داده ...ولی شاهزاده باورش نمیشد دختری به این زیبایی داره میبینه آخه خیلی قشنگ بود...همونجا با هم سوار اسب شاهزاده میشن و به سمت سرزمین شازاده به راه میفتن ...وقتی به پشت دروازه شهر میرسن شاهزاده میگه اینجوری خوب نیست تو بیای توی شهر من باید شهر رو برات آزین ببندیم و براش یه خونه درختی درست میکنه و میگه اینجا بمون من فردا بعد از ظهر میام دنبالت...بعد از چند ساعت که شاهزاده رفت کنیز دربار شاه برای شستن لباسها میاد لب رودخونه که زیر درختی بود که دختر نارنج و ترنج بالای اون نشسته بود وقتی کنیز توی آب نگاه میکنه چهره یه دختر زیبا رو میبینه و فکر میکنه که عکس خودشه که توی آب افتاده برای همین بلند به خودش میگه من که اینقدر خوشگلم برای چی باید کنیز باشم؟ و یکدفعه دختر نلرنج و ترنج میگه اون تصویر منه اشتباه نکن...کنیز بر میگرده و اون دختر زیبا رو میبینه و میره بالای درخت و با اون شروع میکنه به حرف زدن ...و دختر نارنج و ترنج داستانو کامل براش میگه و میگه که قراره عروس پادشاه بشه...  کنیز هم از روی حسادت و این که زن شاهزاده بشه دختر نارنج و ترنج رو میکشه و لباسای اونو میپوشه کنیز آبله رو جای دختر نارنج و ترج میمونه تا شاهزاده بیاد دنبالش و از خون دختر نارنج و ترنج یک درخت کوچک رشد میکنه ....

روز بعد وقتی شاهزاده میاد بالای درخت و دختر آبله رو رو به جای اون دختر زیبا میبینه میگه تو چرا این شکلی شدی تو که اینجوری نبودی؟؟؟!!!

کنیز هم میگه وقتی که و نبودی کلاغ اومد و به صورتم نوک زد و من اینجوری شدم حالا اگر دوست نداری با من ازدواج نکن شاهزاده که حرف دختر رو باور میکنه میگه نه من به تو قول ازدواج دادم و برای من صورت تو مهم نیست...

بعد دختر رو به شهر میبره و باشکوهترین عروسی در اون شهر برپا میشه ...

ولی شاهزاده درختچه ای که کنار اون درخت و رودخون بود را با خودش به قصر میبره چون شبیه  درخت نارنج و ترنج بود...

بعد از چند مدت که کنیز دیروز شده بود بانوی قصر و داشت تمام کمبودهاشو که در گذته داشت حالا جبران میکرد و با همه بد رفتاری میکرد شاهزاده ناراحت میشه از این رفتار کنیز و میره کنار اون درختچه که حالا توی باغ قصر بود و میگه اگر میدونستم که دختر نارنج و ترنج اینجوری رفتار میکنه با یکی از دخترهای سرزمین خودمون ازدواج میکردم... در همین لحظه درخت به حرف میاد و ماجرا رو برای شاهزاده تعریف میکنه شاهزاده خیلی ناراحت شده بود و دیگه کاری هم نمیتونست بکنه برای همین فقط به زنش میگه که من ماجرا رو میدونم زنش هم میگه تو خیلی احمق بودی که روز اول نفهمیدی....

بعد از چند هفته کنیز یا همون زن شاهزاده بیماری میگره که سرفه های بدی داشت... طبیب دربار وقتی اونو میبینه میگه اون سل داره وتا چند هفته دیگه میمیره شاهزاده هر کاری میکنه که زنش زنده بمونه ولی هیچ کاری از دستش بر نمیاد و کنیز بعد از چند هفته میمیره...شاهزاده خیلی غمگین میشه و برای مدتها توی قصر خودش میمونه و از اونجا بیرون نمیاد ... بعد از ۴ سال که از مرگ کنیز میگذشت و شاهزاده تازه تونسته بود با این ماجرا کنار بیاد و به زندگی عادیش برگرده .... درختی که از خون دختر نارنج و ترنج به وجود اومده بود میوه میده و شاهزاده به یاد دختر زیبا و با وقاری میفته که چند سال قبل میخواست با اون ازدواج کنه و دست سرنوشت اونو چرخوند تا با کنیز ازدواج کنه.... شاهزاده  اولش نمیخواست که به میو های اون درخت دست بزنه ولی خاطرات اون سفر کوتاه با دختر نارنج و ترنج همش جلوی چشماش بود ...

بالاخره شاهزاده یکی از میوه های درخت رو میکنه و اونو باز میکنه ... دختر زیبا از شاهزاده آب میخواد و شاهزاده به اون نون میده و دختر از شاهزاده تشکر میکنه... بعد از چند روز که دختر توی قصر شاهزاده بود شاهزاده جراتشو پیدا میکنه که به اون پیشنهاد ازدواج بده برای همینم دختر رو بعد از شام به باغ میبره و همونجا ماجرایی که قبلا براش اتفاق افتاده را میگه و همونجا از دختر درخواست ازدواج میکنه و دختر هم قبول میکنه .... بعد از چند روز یک جشن بزرگ در شهر برپا میشه و شاهزاده و دختر نارنج و ترنج با هم ازدواج میکنن.


پ.ن۱:این داستان رو تقدیم میکنم به تمام خواننده ها مخصوصا ترنج بانو که قبلا قول نوشتن این داستان رو بهش داده بودم

پ.ن۲:میدونم که داستانو خیلی تغییر دادم ولی من این داستانو اینجوری برای خواهر زادم تعریف میکنم چون داستان مورد علاقشه و داستان اصلی رو فراموش کردم......

نظرات 21 + ارسال نظر
آنی شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ب.ظ http://ngh2.blogsky.com

سلام
قصه قشنگی بود امشب برا پسرم تعریفش می کنم
آخه اونم هر شب گیر میده به منو باباش که قصه براش بگیم اونم قصه ای که تکراری نباشه.
فقط اینکه عادی را اینجوری می نویسن نه آدیش
جرات را هم اینجوری می نویسن نه اینجوری جرعتشو

سلام
خوشحالم که از داستان خوشتون اومده ... و بیشتر خوشحالشدم وقتی که دیدن نوشتین برای پسرتون هم اینو تعریف میکنن...
ممنون که بهم گفتین تا اشتباهاتمو درست کنم
از کامنتتون ممنون

فریده شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ب.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com

داستانت من رو یاد داستان هایی که مادر بزرگم واسم تعریف میکرد میندازه
یادش بخیر

خوشحالم که باعث یادآوری خاطرات زیای کودکی شدم...

الی جون یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ق.ظ http://elifesgheli.blogfa.com

سلام
ممنون خبر کردی.
داستانش خیلی قشنگ بود،منم یه مدت دیگه به این داستانا نیاز پیدا میکنم تا برا برادرزادم تعریف کنم؛فعلاً تو کار شنگول و منگول و این چیزاییم!
کاش عکس خواهرزاده هاتو تو وبلاگت میزاشتی!

الی سلام
این داستان جزو کوچیکترین کارهاست برادر زادت یکمی که بزرگ بشه باید باهاش بازیهای خسته کننده هم بکنی ... و هر وقت که اراده کرد براش از این قصه ها بگی...
فکر جالبه عکسشونو اگر مادراشون اجازه بدن تو وبلاگ میذارم

رویال یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ق.ظ

کار خوبی کردی یه داستان به این خوشگلی نوشتی دلمون پوسید بابا ..دیگه وقت یه عروسی بود
ترنج بانو مبارکه خوشبخت شی
علیرضا تو به گردن خواهر زاده هات حق مادری داریا
خسته نباشی

رویال اگر همه اینجوری بگن خوبه من بینوایان رو هم با ورژن خودم مینویمسا!!!!!(ایکون علیرضا با اعتماد به نفس بالا)
نه بابا من که کار خاصی نمیکنم این بچه ها بهونه من هستن که از زیر کارهای دیگه در برم (چشمک)

یوهو
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی؟؟
آخی چه داستان قشنگی بود
من که خیلی دوسش داشتم ولی کاش اون ترنج اولیه نمی مرد
خوش به حال خواهر زادت
یه عالمه گل

ترنم سلام
نه دیگه یکمی هم باید داستان میچرخید اگر همینجوری به هم برسن که عشقشون جالب نمیشه..
اگر دوست داری من دایی تو هم میشما(چشمک)

یه شاخه گل ولی با تمام محبتم تقدیم به دوست عزیزم

دیدی چه باحاله یهویی همه جا تاریک میشه و همه جیغ می زنن
میسی که دایی منم میشی

جات خالی خیلی خندیدم ...

آنشرلی یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:19 ق.ظ

بازم سلام
خوبین
دیشب بعد گذاشتن اون کامنت بالایی پیش خودم گفتم کاش شما ناراحت نشین که من غلط ها ی املایی را گفتم ...البته من بیشتر اسمشون را میذارم غلط بی دقتی ..چون واسه خودم هم زیاد پیش میاد وقتی دارم سریع تایپ می کنم کلی غلط از خودم به جا میذارم .این همسر ما مدام میاد و بهم میگه اینجا را غلط تایپ کردی و از اینا اینقدر به من گیر داده که من مثل خودش شدم تا یه غلط می بینم زودی میرم میگم
ممنون که سر زدین و ناراحت نشدین
من از اسم وبلاگت خوشم آمد آمدم ببینم چه خبره که با یه قصه قشنگ غافلگیر شدم
من پستهای طولانی را نمی خونم یا چند خط در میون اما قصه شما را تا آخرش خوندم ...این قصه های قدیمی که دارن از یادها میرن خیلی شیرین و دلنشینن ...تا این قصه ها که جدیدا دارن به خورد بچه هامون میدن و بیشتر جنگی و تخیلی هستن
منم پرواز را دوست دارم اما نه اینجوریشو با هواپیما ...
با دوبال مثل پرنده ها اما ...پرم کوتاه و پروازم بلند است

سلام
نه بابا این چه حرفیه اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم که اشتباهاتمو بهم بگن تا مطلب رو درست کنم ولی شما درست میگین اینا غلط بی دقتی هستن چون تو آخر پست بود و فکر کنم دلیلش هم تایپ زیاد بوده...
خوشحالم که تونستم جوری بنویسم که خواننده ای که برای اولین بار هم به وبلاگم میاد تمامشو با دقت بخونه...
من هم پرواز آزاد رو دوست دارم ولی من پرواز آزاد رو با فانتوم دوست دارم اگر به چند پست قبل نگاه کنید ردپای عشق من رو به فانتوم میبینید... منم پرم کوتاهه ولی دارم تلاشمو میکنم که آسمونی فکر کنم..

دختر نارنج و ترنج یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:24 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/

سلام علیرضای عزیزززز..
خوبی؟؟؟؟ بی نهایت ممنونم از داستان زیبات!!!!!!!!!!‌ عالی بود. این داستان واقعا زیباست... حس خیلی خوشایندی بهم می ده خوندن و دوباره خوندنش... من هم برای برادرزاده م تعریفش خواهم کرد.
چه جالبه توی این داستان ها روی مردن هیچ تاکیدی نیست دقت کردی؟ یعنی می میره خب بی خیال بعدی!!!
برام جالبه.. این یعنی ایرانی ها مرده پرست و همیشه عزادار نبودن تو اون قدیما....
باز هم مرسی... شاد باشی عزیزم.

ترنج سلام
خواهش میکنم ...منم این داستانو دوسش دارم چون مامان هم وقتی بچه بودم برام اینو میگفت....
راست میگی مردم ایران قدیم اصلا اینجوری که الان هستن نبودن و روزای شاد زیادی تو تقویمشون داشتن ولی الان یه تعطیلات خارج از برنامه مساوی با یه شهادت یا وفات و....
منم برات سفر خوب و بی خطری رو آرزو میکنم

پیام یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:15 ب.ظ http://www.payam-e-mehr.blogfa.com

به نام ارام دلها
سلام رفیق
وبلاگ خیلی خوبی دارین که نشون میده براش خیلی زحمت کشیدین
من بی اغراق میگم از وبلاگتون خوشم اومده
میخام بدونم با تبادل لینک موافقین؟؟؟؟؟
هر چه زودتر خبرشو بهم بگو
منتظر حضور قشنگتم
یا علی

پیام عزیز سلام
شما واقعا به من لطف دارین ....
تبادل لینک با شما برای من افتخاره..من شما رو لینک کردم..

آنشرلی یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ب.ظ

سلام
اگه خواستین لینک کنین با اسم کلبه تنهایی من یا آنشرلی لینک کنید برای من فرقی نداره هر کدوم خودتون دوست دارین
منم در اولین فرصت شما را لینک می کنم

پت دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:31 ق.ظ http://chocoholic.persianblog.ir

آخیییی چه خوشکل بود ماجراش! خداروشکر که ختم به خیر شد

بله خدارو شکر که ختم به خیر شد و یه دختر دیگه به وجود اومد

هرمان دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:30 ق.ظ http://www.hermanhese.blogfa.com

سلام
رد پای وبلاگتون رو از وبلاگ آنی جونم پیدا کردم
منم عاشق پروازم
حتی چند بار از کوه پریدم
حس خوبیه .....
ولی به خاطر چندتا تجربه بد که پیدا کردم حالا شدیدا از ارتفاع می ترسم حتی الان که دارم می نویسم دستم یخ کرده
وبلاگتون خیلی دوست داشتنیه.
درود بر شما

دوست عزیز سلام
خوشحالم که با شما آشنا میشم شمایی که روح آزادی دارین چون عاشق پرواز هستین...
شما به من و نوشته هام لطف دارین ..
ممنون از کامنت قشنگتون

آرمین دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ http://armingashangeh.blogfa.com

آپم - آپم - آپم_
___________$$$$$$$$______$$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$__$$$$
_________$$$$$$$$$$$$$♥ ♥$$$$$$$$__$$$
_________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$
_________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$
__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$
____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$
_________________$$$$$$$$$$$$$
____________________$$♥ ♥$$
______________________$$$
_______________________$
______________________
____________________
_________________
_______________
_____________
___________
_________
_______
_____
____
___
ـــــ
ـــ
ــ
ـ
سلام منو که یادت نرفته
خیلی خوشحال میشم که نظرتون رو بدونم
[بوسه][بوسه][بوسه]

آرمین سلام
مگه میشه شما رو با خاطرات سربازیت یادم بره....
خوشحالم که بعد از یه مدت طولانی(فکر کنم 6 ماه) دوباره به اینترنت برگشتی

هرمان دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ب.ظ http://www.hermanhese.blogfa.com

بازهم درود
خیلی سعی می کنم که بر ترسم غلبه کنم چون میگن از هر کاری که بترسی باید وارد اون بشی تا ترست بریزه
واسه همین هر وقت میرم کوهنوردی تا بالاترین جایی که بتونم میرم ولی همیشه یه بلایی سرم میاد
من هم از آشنایی باشما بی نهایت خوشحالم
چشماتون وبلاگ بنده رو قشنگ می بینه
ممنون از محبتتون
راستی من می خواستم رشته ی هوا و فضا که با هواپیما سر وکار داره رو قبول شم ولی نشد می خواستم رشته فیزیک نجوم رو قبول شم بازم نشد! واسه همین در کنار درس باید به علاقه هم رسید ...
پاینده و سرافراز باشید و همیشه به فکر پرواز...

درود
با اجازتون جوابو توی وبلاگ خودتون مینویسم

هرمان دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:49 ب.ظ

دوره ی آتش نشانی؟ اتفاقا یکی از نزدیکانمون رییس آتش نشانی یکی از مناطق تهرانه
با محیطش آشنایی دارم
ولی تا حالابه اینکه دورشو بگذرونم فکر نکرده بودم و در مورد رشته تعمیر و نگهداری هواپیما . چون درس می خونم نمی تونم وارد رشته ی دیگه ایی بشم متاسفانه ولی چند سال پیش یک بار از طرف مدرسه مون که وابسته به نیروی هوایی ارتش بود رفتیم دانشکده هوایی ارتش اونجا ساختمان یک هواپیمای جنگی رو بهمون نشون دادن حنی رفتیم توی کابین خلبان خیلیییی جالب بود بی نهایت لذت بردم
حتی مسولهای اونجاهم به علاقم پی برده بودن
ولی حالا که وبلاگ شما رو پیدا کردم کنجکاویی های بیشترمو ازتون می پرسم و اگه مایل باشین تبادل لینک کنیم
راستی مگه دخترها هم می تونن به رشته تعمیر و نگهداری هواپیما برن.؟

رشته تعمیر ونگهداری رو شما میتونی همینجوری هم بخونی من بهت راهشون نشون میدم...وای گفتی هواپیمای شکاری و منو یاد خاطره خوبم انداختی که تونستم از نزدیک عشقمو لمس کنم....
دباره درس خوندن دخترا توی رشتمون همینو بگم که بیشتر بچه های تعمیر و نگهداری خانوم هستن....!
تبادل لینک با شما برای من افتخاره ...

فانوس زندگی دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ب.ظ http://sound2009.blogfa.com/

اگر روزی تهدیدت کردند بدان در برابرت ناتوانند

اگر روزی به تو خیانت کردند بدان قیمتت بالاست

اگر روزی ترکت کردند بدان که با تو بودن لیاقت میخواهد ...

« دکتر شریعتی »

ممنون واقعا زیباست

الی جون سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ق.ظ http://elifesgheli.blogfa.com

سلام
دستورت انجام شد!!!
توضیحش زیر نظر خودته!

الی سلام
ممنون که این درخواستمو انجام دادی....

هرمان سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:25 ب.ظ

با درود فراوان
با افتخار به وبلاگ قلب من پیوستید
خب گفتید که همین جوری هم می تونم این رشته رو بخونم ؟ چه طوری؟
راستی عجب تعبیر جالبی در مورد هواپیما به کار بردید
مثل یک شاعر که شعرهاش عشقش و تمام وجودش هستن
مثل یک نقاش که نقاشی هاش تمام وجودش هستند
ولی ای کاش انسان ها هم به همین شدت همدیگه رو دوست داشتن...
هی... بگذریم
چه جالب پس بیشتر تعمییر و نگهداری ها خانوم هستند
آدم وقتی که با هواپیما سرو کار داره واقعا احساس شادی داره واقعا عظمت خدا رو توش می بینه
میدونید من همیشه آرزو داشتم که ای کاش پرنده بودم آرزوی جالبیه مگه نه؟همیشه با اینکه یک شکارچیه پرنده تو خونمون بوده ولی باز چندتا مرغ عشق یا در یک دوره ای طوطی هم در اتاقها رفت و آمد داشته
وای من دیگه وقتی از یک نفر خوشم بیاد چقدر باهاش پرچونگی میکنم تا صبح براتون حرفای شاعرانه و .... میزنم
ببخشید
صدتا گل تقدیم به شما

درود بر شما دوست عزیزم
از بابت لینک ممنون....
آره گفتم هنوزم سر حرفم هستم....شما آخر همین ماه که دفترچه های علمی کاربردی میاد برید یکی بگیرید و رشته تعمیرئ نگهداری هواپیمارو توی مرکز صنعت هوانوردی انتخاب کنید...امتحانشم خیلی راحته...بعد از قبولی و ثبت نام رو هم بسپارید به من...
بله اتفاقا درس خدن ترین دانشجوهای این رشته چه تو درسای تئوری چه عملی خانوم هستن....
من که از نگاه کردن به هواپیما هم لذت میبرم.....
من همیشه آرزو دارم که با فانتوم پرواز کنم خیلی دوسش دارم یعنی عشق زندگی من فانتوم هست....
یه باغ گل تقدیم به دوست عزیزم

الی جون چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:34 ق.ظ http://elifesgheli.blogfa.com

سلام
تو قسمت بعدنوشت یه راهنمایی براتون گذاشتم،در واقع جواب سؤالمو شش گزینه ای کردم!
ممنون میشم بیای.

چشم حتما میام...
من و سوالای تستی شانس زیادی دارم(چشمک)

ترنم (یادگاری از روزهای جوانی) پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.taranom-bahari.persianblog.ir/

یوهو
سلااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی؟؟؟
پس عکسای اخر هفته کوشن؟؟؟
من اومدم ببینمشون
زودی عکسارو رو کن
گل

ترنم سلام
باور کن وقت نکردم بهشون فکر هم بکنم....آخه فردا امتحان دارم و امروز کلاسام تموم شده... من هنوزم کتابمو نخوندم حتی برای یه بار...
ولی فردا بعد از ظهر حتما آپ میکنم

هرمان پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام درود من بر شما
باشه . یعنی من ثبت نام کنم و سر کلاس نرم؟
دیگه پرچونگی من ممنوعه!خجالت

هرمان جان سلام
من نگفتم ثبت نام کنید و سر کلاس نرید من گفتم میتونم مشکل مدارک رو برای ثیت نامتون حل کنم ...در ضمن بدون کلاس رفتن که نمیشه مینتننس شد(چشمک)
این چه حرفیه من لذت میبرم که حرفای دوستامو بخونم یا بشنوم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد